داستان کوتاه: آنچه بکاری همان بدروی
اوه، خدا خیر کند، تو و اعلان عجز ...؟ بلی... از قدیم میگفتند؛ که یک زن عاقل زودتر از یک دشمن قوی شو...
چندماهی از مهاجرت نگذشته بود که در فروشگاهِ یک پمپِبنزین استخدام شدم. باید همهچیز را خوب یاد میگرفتم. بهزودی میبایست تنهایی بتوانم شیفتِ خودم را اداره کنم. مشکلترین بخشِ کار حساب و کتابِ دخل بود که اینجا بهآن «کَش» میگفتند. هم خوب شنیدن میخواست، هم خوب پرسیدن و هم خوب شمردن و در مراحلِ پیشرفتهتر خوب فروختن، مخصوصا جلبِ مشتری برایِ کارواش و تشویقِ او با تخفیفهایی که بعد از خریدِ بنزین میگرفت...
اوه، خدا خیر کند، تو و اعلان عجز ...؟ بلی... از قدیم میگفتند؛ که یک زن عاقل زودتر از یک دشمن قوی شو...
علیرضا پسر هفدهساله سردار که قد کشیده و ریش و سبیل تازه درآمدهاش قیافه او را از بچگی بیرون آورده ب...